من ضربه را از خنجر فامیل خوردم
آهنگری بودم که با شمشیر مردم
چون با درختان هم نفس بودم زمانی
دردا که جنگل را به نجاری سپردم
رفتار ناجور شما دیوانه ام کرد
صد سنگ خوردم از شما نانی نخوردم
هرکس بمیرد می شود محبوب مردم
من نعش خود را روی دست خویش بردم
این سال های تلخ و سنگین را من انگار
با قطع انگشتان دستم را می شمردم