چیزی به آغاز پریشانی ندارم
موقوف عشقم منتها بانی ندارم
در بند تنهایی گرفتار گناهم
دیوانه ام جوش پشیمانی ندارم
وقتی نمی روید گلی در این چمن زار
میلی به پرواز و غزل خوانی ندارم
دیوارهای قلعه ی حرمت فتادند
رازی درون قلعه زندانی ندارم
در جبهه افسوس سربازی بزرگم
جز داغ رسوایی به پیشانی ندارم