گذشته نوبت ما از بهانه ی ترشیز
بهای خنده ی ما شد به نوبتی ناچیز
اگرچه سنگ ادب را به سینه می زد دل
ولی به آب سخن می شود غزل ها تیز
همینکه زندگی از خنده می شود خالی
میان خاطره ها اشک می شود لبریز
دوباره فصل صداقت گذشت باور کن
دروغ عشق بزرگ و مصلحت آمیز
همیشه سوخت مرا خال گونه ات بانو
به جان دانه ی فلفل قسم که تندی نیز
نوشته نام تو را یاد من به روی اشک
ز حلقه های طلا مثل شبنمی آویز
حساب عشق تو سنگین شده ست اما من
هر آنچه هست بگو می کنم زجان واریز